حمله به برج هاي دوقلوي مركز تجاري نيويورك
بهانه اي شد كه جورج دبليو بوش بر دامنه حملات عليه ايران بيفزايد و با قرار دادن
ايران در مثلث شرارت در كنار عراق و كره شمالي سبب نگراني من نسبت به آينده انقلاب
شد! انقلابي كه نظير آن در تاريخ وجود نداشته و ندارد!
منحصر به فرد بودن انقلاب اسلامي از آنجا ناشي مي
شود كه متفكران و سياسيون و بطور كلي قشر باسواد كشور انقلاب كردند و آن را دو
دستي در اختيار نادان ترين قشر اجتماع قرار دادند! بنابراين نگراني من نسبت به
آينده انقلاب بي دليل نبود زيرا ديگر چنين فرصتي براي حكومت كردن آخوندها پيش نمي
آمد!
ندايي از درون به من نهيب مي زد كه "اكبر
انقلاب به يك ناخداي جسور، با قدرت انعطاف نياز دارد و تو همان هستي!"
سرگردان و گيج و بي هدف راهي شدم! راننده گفت:
"كجا تشريف مي بريد قربان؟" گفتم: "هر جا كه شد! هر جا كه مسيرت
ميخوره!" راننده خنديد و گفت: "اينطور كه نمي شود! بالاخره بفرماييد
كجا؟" گفتم: "پس اين روزنامه ها چي مي نويسن كه راننده هاي شخصي زنها را
بلند مي كنند!" راننده گفت: "اين ها همه شايعه است توجه نكنيد!"
گفتم: "به ما كه رسيد شايعه شد؟!"
بالاخره رسيدم بيت امام. تلو تلو خوران راه مي
رفتم! اگر كسي من را مي ديد فكر مي كرد همين الان چهار ليتر عرق سگي خورده ام!
مرحوم حاج احمد آقا پاي منقل! در بالكن بساط
كرده بود و داشت كباب سيخ مي زد و مي خورد! من را كه ديد گفت: "اگه آقامو مي
خواي رفته سونا و فكر نكنم به اين زودي ها بياد بيرون! چون بعدش هم ميره جكوزي و
بعد هم قراره چند تا دختر تايلندي ماساژش بدن! بهتره بري و روز ما رو خراب
نكني!"
صداي داد امام آمد كه مي گفت: "احمد چند
سيخ كباب بيار!"
حاج احمد آقا گفت: "دستم بنده مي ترسم بيام
طرف ترتيب كبابها رو بده!"
امام دوباره داد زد: "طرف ديگه كدوم خريه!
گفتم چند سيخ كباب بيار! اينجا مي چسبه!"
اما باز حاج احمدآقا تكان نخورد! يكدفعه امام را
ديدم كه همچون هميشه غير قابل پيش بيني و در
حاليكه دودست را بر ناحيه شرمگاهي گذاشته بود آمد و يك پس گردني جانانه به حاج احمدآقا نواخت!
من را كه ديد با هر دو دست رو به من فرمود:
"بابا ولم كن! دست از سرم بردار! مگه تو كار و زندگي نداري؟! بذار يكم حال
كنم! يه عمر بدبختي كشيدم بس نيست! حالا ميخوام از اين خوان يغما نصيب ببرم! برو!
برو گم شو اكبروُ!"
يك دفعه متوجه شد ناحيه مبارك شرمگاهيشان بي
حجاب و عريان شده است! از هول سيخ كباب را روي آلت مبارك گذاشت كه سبب سوختگي آلت
متبركشان شد و از شدت درد با دست شروع به ماليدن كرد و به من ناسزا گفت!
عرض كردم: امام! اگر بخاطر من و بخاطر انقلاب
حاضر نيستي كمك كني حداقل بخاطر اين خوان يغما كمك كن! بگو ما در مقابل توطئه
آمريكا و يازده سپتامبر چه بايد بكنيم!؟
امام با عصبانيت فرمود: "مردك من الان
سالهاست كه مُرده ام! اگه مي خواي خاطره الكي بسازي حداقل در مورد زماني كه زنده
بودم بساز!"
عرض كردم پس ناخداي انقلاب الان چه كسي است؟
امام فرمود: "همين آقاي خامنه اي"
عرض كردم امام ايشان كفايت ندارند! تو را قسم به
همين آلت سوخته مظلومتان تنها يكبار بفرماييد "همين آقاي هاشمي" تا من
زمام امور را به دست بگيرم و اين كشتي توفان زده را به سرمنزل مقصود برسانم.
امام فرياد زد "اي هوار از دست آدم زبان
نفهم!"
حاج احمد آقا گفت:"منظورت كيه!"
امام فرمود: "همين آقاي هاشمي"
از خوشحالي شنيدن جمله "همين آقاي
هاشمي" داشتم پرواز مي كردم كه يك نفر از پشت تكانم داد و گفت: "اكبروُ
بيدار شو! صبح شده! تا صبح داشتي هزيان مي گفتي!"
برگشتم ديدم عفت است و من خواب امام راحل را
ديده بودم!