Translate

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

نظر امام در مورد پیروزی انقلاب؛ خاطره ای از اکبر هاشمی رفسنجانی

ساعت 4 صبح 23 بهمن ماه برای عرض تبریک پیروزی انقلاب خدمت امام رسیدم. اگر چه از ساعت 11 شب 22 بهمن پیروزی انقلاب قطعی شده بود اما از آنجا که می دانستم امام خسته هستند و خوابیده اند مزاحم نشدم.
عادت امام این بود که وقتی خوابشان می آمد بدون توجه به حضور مهمان و یا جلسه ای مهم می گفت من باید بخوابم بقیه موارد بماند برای بعد! و با وجود اینکه ما در اتاق ایشان بودیم لحاف و تشک را پهن می کردند و به همه می فرمودند: "برید گم شید بقیه اش بمونه برای بعد!"
نزدیک مدرسه رفاه مرحوم حاج احمد آقا را که سنگگ به دست؛ در حالیکه خلالی لای دندان داشتند و زیر لب آواز تلاوت می کرد دیدم!
با شادی گفتم: مژده! مژده! انقلاب پیروز شد!
برخلاف انتظار حاج احمد هیچ واکنشی نشان نداد و با بی اعتنایی گفت: نه بابا؟! حالا بخندیم یا برقصیم!
گفتم معلوم است از اخبار بی خبر هستید کجا بودید این موقع صبح؟
گفت: رفتم یه شکم سیر کله پاچه زدم تو رگ خیلی هوس کرده بودم! بعدش هم گیرم که خبر داشته باشم! به ما که قرار نیست چیزی بماسه! نهایت، اسم یه اتوبان قراره به اسمم باشه که اونم تازه اسم من نیست! "یادگار امام"! گور پدر همه تون! اون موقع که به سعید امامی واجبی خور دستور دادید دواهای من رو جابجا کنه تا از شرم راحت بشید انقلاب دیگه مال ما نبود! پس برو جلو بذار باد بیاد اکبر کوسه!
از این طرز رفتار احمدآقا اصلا خوشم نیامد! معلوم بود حالش خوش نیست چون چیزهای عجیب و غریب می گفت!
سراغ امام رفتم! خواب خواب بود! داد زدم امام انقلاب پیروز شد! امام در حالیکه چشمهایش از شدت بی خوابی سرخ شده بود بیدار شد و گفت: "ای لعنت بر هر چی انقلاب و رهبر و ملا ست! ای لعنت بر تو که نمی ذاری یه خواب راحت داشته باشم! اینجا مجبورم کرده اند به ازای هر فحشی که ملت بهم می دن یکبار بگم الله و اکبر خمینی رهبر! اینقدر گفته ام که حنجره ام پاره شده! تازه حسابش هم از دستم رفته بیرون! هفتاد و پنچ میلیون روزی 100 بار دارن فحش می دن! برو گم شو اکبرُو ولم کن!"
کم کم موهای بدنم داشت سیخ می شد! از مدرسه رفاه زدم بیرون و دیدم مردم به سرعت دنبال آخوندها و بسیجی ها و پاسدار ها هستند و هر کس که ریش دارد را از تیر چراغ برق آویزان می کنند!
آخوندی را دیدم که از ترس، داخل سطل زباله شهرداری شده بود! از پشت که دست به او زدم برگشت و دیدم که صادق خلخالی است! تمام صورت و دست و لباسش به خون آغشته شده بود! من را که دید گفت: " وایستا تو صف می خوام محاکمه ات بکنم! اعدام، ابد، اعدام، ابد و بعد خندید"
از دست او فرار کردم و چند زن و دختر و پسر جوان دنبالم افتادند! همه داد می زند انقلاب پیروز شده و نوبت محاکمه این کوسه ماهی رسیده! بگیرید و نذارید فرار کنه!
من را گرفتند و به دست جلاد دادند! جلاد که خواست گردنم رو بزنه یک نفر گفت دست نگهدارید! باید جفتش را هم بیاریم کنارش!
با ترس گفتم: جفت من دیگه کیه؟
جلاد نقابش را برداشت دیدم اسدالله لاجوردی است! گفت: "همین آقای خامنه ای!"
از شدت ترس خودم را خیس کردم! از پشت بدنم را تکان شدیدی دادند! از خواب پریدم و دیدم عفت است!

گفت: "اکبرُو خاک به سرت! دیگه همین مونده بود شبا جات رو خیس کنی! پاشو برو حموم همه جا رو به نجاست کشیدی! فردا یه دکتر هم برو این پروستاتت رو چک کنه نکنه سرطان داری! خاک به سرم! همین مونده بود که آخر عمری رسوای فامیل بشم که شوهرش شبا جاش میشاشه! سردار سازندگی رو باش که نمی تونه بره دست به آب! فکر کردی اینجا هم مجمع تشخیص مصلحت نظامه!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر