سال 58 هنوز التهاب انقلاب در بین مردم وجود داشت و نیروهای انقلابی
در حال تشکیل نهادهایی بودند که آینده انقلاب را تضمین کنند.
پس از اعدامهای وسیع عوامل رژیم سابق، حالا نوبت به دستگیری و اعدام
طرفداران چپ و نیروهای مجاهدین خلق رسیده بود. نهال انقلاب در حال رشد بود و با
خون مخالفین آبیاری می شد تا هر چه سریعتر ریشه های عمیق آن در بطن جامعه شکل
بگیرد.
26 دی ماه یک کیلو شیرینی دانمارکی خریدم و رفتم خدمت امام تا با هم
سالگرد خروج شاه را جشن بگیریم.
وارد اتاق که شدم امام نشسته بود و جورابهایش را وصله می کرد! اشک در
چشمانم حلقه زد که چطور رهبر بزرگترین انقلاب جهان! و برجسته ترین قدرت سیاسی یک
کشور می تواند این چنین فروتنانه و متواضعانه زندگی کند!
امام من را که دید جا خورد! فرمود: "اکبروُ چی شده که اومدی
اینجا؟! حواست بود که جامون رو لو ندی!
ساواکی ها ردّت رو نزده باشن!!"
عرض کردم امام این چه فرمایشی است که می کنید؟!! دیگه نه ساواکی وجود
داره نه شاهی و نه ایرانی!! همه چیز عوض شده و همه چیز مال خودمونه! امروز هم
شیرینی گرفتم که با هم حال کنیم!
امام کمی با شک و تردید نگاه کرد و فرمود: " اکبروُ جان مادرت
راست می گی؟ نکنه تو رو ساواک فرستاده؟!"
عرض کردم به سوراخ جورابت قسم که راست می گم!
در حال گفتگو بودیم که مرحوم حاج احمد آقا در حالیکه ران یک مرغ را به
نیش می کشید وارد شد! از آنجا که دهنش پر بود با اشاره سر سلام کرد!
امام فرمود: "احمد، اکبروُ می گه شاه رفته و مملکت مال
خودمونه!"
حاج احمد آقا ران مرغ را نشان داد و تایید کرد!
امام یک دفعه جوراب و نخ و سوزن را به هوا پرتاب کرد و به سمت من آمد
و دو سه تا شیرینی برداشت و یکی را دهن من و یکی را هم دهن حاج احمد آقا چپاند و
دیگری را هم خودش خورد و در حالیکه حرکات موزون انجام می داد به من گفت دستور بده
یک وانت جوراب ابریشمی برایم بیاورند!
عرض کردم امام ما که در نظام اسلامی کسی را نداریم که جوراب ابریشمی بپوشد!
امام با عصبانیت گفت: "چرا نداریم همین آقای خامنه ای!!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر