Translate

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

تاثیرات انتخابات آمریکا بر روی حکومت اسلامی



علی رغم مبارزات انتخاباتی فشرده در آمریکا و تا حدودی ابهام در نتیجه انتخابات آمریکا ؛ نکته ایی که مهم است تاثیر نتیجه این انتخاب بر روی ایران ؛ بویژه حکومت اسلامی است. انتخابات آمریکا فارغ از هر نتیجه ایی که حاصل شود در چند ماه آینده بر روی حکومت اسلامی اثرات مهمی خواهد داشت. رفتارهای غیر متعارف و به دور از هر گونه اصول دیپلماسی بین المللی مقامات ایرانی ، کلیه کشورهای جهان و بویژه سران دو حزب جمهوری خواه و دموکرات آمریکا را به یک نتیجه واحد رسانده است و آن این که تا وجود حکومتی فاشیستی و خونخوار جمهوری اسلامی در ایران و در منطقه ، آمریکا و سران آن امکان رسیدن به ثبات و آرامش در منطقه را باید در خواب ببینند. دلار های انباشته شده در بانک های خارجی که اینک امکان بازگشت به ایران را ندارند از طرق مختلف غیر قانونی در اختیار کلیه بازوهای حکومت ایران در منطقه و جهان قرار می گیرد. حزب الله لبنان بعنوان بازوی کارآمد رژیم ایران در حیات خلوت اسراییل ، مهمترین چالش سران آمریکا در ماهها آینده خواهد بود. گروهکی که بالقوه توان راه اندازی یک جنگ تمام عیار و طولانی مدت در منطقه را دارد و می تواند با درگیر کردن آمریکا و متحدان او ، طول عمر حکومت اسلامی را تا سالیان متمادی تضمین کند. حسن نصراله و کلیه آخوندها از فلسفه ایی واحد تبعیت می کنند و آن اینکه خود را متعلق به خاک و کشور خاص نمی دانند و بیشتر از این که مسائل و مصالح کشور خود را مد نظر قرار دهند مصالح اربابان خود را تحت عنوان مصالح جهان اسلام ، دنبال می کنند. بنابر این هر کدام از نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا که وارد کاخ سفید شوند قطعا در برنامه های خود ، قطع کامل بازوهای اجرایی جمهوری اسلامی در منطقه و کل جهان را مد نظر قرار داده و پس از سقوط کامل بشار اسد ، تکلیف جمهوری اسلامی را برای همیشه روشن خواهند کرد.
اگر چه رامنی بیشتر از اوباما در انتخابات از فشار بر ایران سخن می راند اما مطمئننا در صورت انتخاب شدن با مدارای بیشتری با ایران رفتار خواهد کرد زیرا امید به انتخاب مجدد در چهار سال آینده او را از وارد شدن به یک مناقشه که زمان اتمام آن کاملا مشخص نیست و می تواند او و حزبش را به شدت تحت تاثیر قرار دهد بر حذر می دارد، در حالیکه انتخاب اوباما دست او را حتی برای مداخله نظامی در ایران بازتر خواهد کرد.
اگر چه شخصا هیچ اعتقادی به تاثیر انتخابات ریاست جمهوری ایران بر روی تصمیمات آمریکا ندارم ، اما مطمئنم که انتخابات ریاست جمهوری در خرداد ماه سال آینده آخرین انتخابات در جمهوری اسلامی خواهد بود!

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

ما همه دیکتاتوریم اگر...


چهره دشمنان آزادی و اطلاعات را بشناسید. آنها همه جا هستند. به خودمان و برای ارتقاء شعور و انتقاد پذیریمان بیشتر فکر کنیم. دیکتاتور شدن تنها مختص رهبران و سیاسیون نیست. اگر ما هم از انتقاد می ترسیم و دیگرانی که ما را قبول ندارند دشمن می پنداریم و اگر ما انتظار داریم که دیگران همیشه ما را تایید کنند ؛ ما هم دیکتاتور هستیم و چون قدرت عمل ما به اندازه ولی فقیه نیست تنها در چهار چوب قدرت خودمان دیگران را سرکوب می کنیم! پس اگر از دیکتاتورها و دشمنان آزادی و عدالت بی زار هستیم از خودمان شروع کنیم و سعی کنیم دیدگاه خود نسبت به همه چیز را تغییر دهیم و کسانی را که از ما انتقاد می کنند و ما را قبول ندارند و از نظر فکری حتی در نقطه مقابل ما ایستاده اند را دوست بداریم و به آنها احترام بگذاریم و بخاطر انتقاداتشان از ما از ایشان تشکر کنیم زیرا آنها موهبت هایی هستند که از تبدیل شدن ما به دیوان و خودکامگان جلوگیری می کنند ! در غیر این صورت از دیکتاتوری و دیکتاتور انتقاد نکنیم چون ما خودمان نیز دیکتاتورهای کوچک هستیم.

دشمنان آزادی رسانه‌ها


رسانه‌ها هم دشمناني دارد. رئيس جمهور باشند يا وزير و شاه، ولي فقيه وفرمانده چريک‌های شورشي و يا رئیس سازمان‌های جنايتکارانه، دشمنان مطبوعات چهره و نام و نشاني دارند، اين درندگان آزادی مطبوعات قدرت آنرا دارند که روزنامه‌نگاران را زنداني کنند، بربايند، شکنجه کنند و گاه نيز به قتل برسانند. مقام‌ و موقعيت‌شان عاملي است برای مصون ماندن از مجازات و اینگونه برای نقض حقوق بشرهيچگاه محاکمه نمي شوند. گزارش‌گران بدون مرز از سال ٢٠٠٢ تصميم گرفته است که هر ساله چهره‌ی اين دشمنان آزادی مطبوعات را آشکار و آنها را به جهان معرفي کند.

كارنامه

روندا : پل کاگامهعربستان سعودی : عبدالله ابن آل سعودایران : سید علی خامنه ایایران : محمود احمدی نژادسوریه : بشر ال اسعدفلسطین : نیروهای امنیتی فلسطیناریتره : ایسایس افه ورکیگامبیا : یحیی جامهگینه اکوتااریال :تودور اوبینگ نگامهساوزیلند : ماسواتی سومزیمبابوه : روبرت موگابهکلمبیا : شبه نظامیان عقابان سیاهکوبا : رائول کاسترومکزیک : کارتل های قاچاق مواد مخدر : سینالوا، گلف خوخارسآذربایجان : الهام عای افروسیه سفید : الکساندر لوجنکفازبکستان : اسماعیل کریمفقزاقستان : نورسلطان نظربایفروسیه : ولادمیر پوتینچچینی : رمضان قدیرفترکمنستان : قربان قلی بردی محمدوفافغانستان- پاکستان : ملاعمرچین : هو جین‌تابرمه : تین سینلائوس : چومالی سایسونفلیپین : شبه نظامیانویتنام : نگرین فوترونگسومالی " شبه نظامیان اسلامیفلسطین : شاخه نظامی حماساسرائیل : ارتش اسرائیلبحرین :بن عیسی آل خلیفهایتالیا : مافیاهندوراس: میگایل فاکوسه برخرمکره شمالی: کیم جونگ اونمصر :شورای عالی نظامیآذربایجان : وصیف طالیبوفپاکستان : سرویس‌های اطلاعاتینیجریه: گروه شبه نظامیان اسلامی بوکو حرامسومالی : عبدالقدیر حسین محمد وزیر اطلاعات، پست و ارتباطاتسریلانکا : د راجا پاکس کلاناسپانیا : گروه تروریستی او ت آ

بازداشت و ضرب و شتم ستار بهشتی، فعال مدنی

ستار بهشتی فعال مدنی به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از طریق فعالیت در شبکه های اجتماعی فیس بوک توسط پلیس فتا بازداشت شد.
به گزارش خبرنگار کلمه، این فعال مدنی بعد از تحمل شکنجه های فراوان که هنوز آثار آن بر روی سر، صورت، دست ها و بدن وی مشخص است بازجویی های طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته است.
شکنجه وی برای گرفتن اعتراف و پذیرفتن خواست بازجویان فتا بوده است.
ستار بهشتی هفتم آبانماه در منزل شخصی اش در رباط کریم توسط ماموران پلیس فتا بازداشت شد. این زندانی سیاسی ۳۵ ساله و یک کارگر ساده میباشد که در هنگام بازداشت نان آور خانواده اش بود.


مادر شاهرخ رحمانی سکوت را شکست/ تهدیدم کردند که اگر حرف بزنم بچه های دیگرم را می کشند



آنقدر صدایش درد دارد که نفست تنگ می‌‌شود، دو سال است که همهٔ درد‌هایش را در سینه‌اش ریخته است و حالا برای اولین بار دارد با یک رسانه حرف می‌‌زند. بعضی‌ از سایت‌ها گزارش داده بودند تنها به این شرط جسد شاهرخ رحمانی را به خانواده‌اش تحویل داده‌اند که با رسانه‌ها مصاحبه نکنند و علت مرگ را تنها تصادف عنوان کنند.
شاهرخ رحمانی‌‌ همان کسی‌ است که ویدیوی زیر گرفته شدنش توسط خودروی نیروی انتظامی‌ را بار‌ها و بار‌ها دیده‌ایم. او در ۲۵ مرداد ۱۳۶۳ متولد شد، در ظهر روز ۶ دی‌ ماه ۱۳۸۸ برابر با روز عاشورا به قتل رسید و در تاریخ ۹ دی‌ ماه به خاک سپرده شد.
سکینه نوروی مادر شاهرخ، ۵۶ ساله است، از آنجایی که خواهر شاهرخ قبلا گفته بود نه من نه خانواده دوست نداریم لحظهٔ شنیدن خبر مرگ شاهرخ را به خاطر بیاوریم، سعی‌ کردم بر روی پی‌گیری قضایی قتل متمرکز شوم اما زخم مادر عمیق‌تر از این حرف هاست.


پی‌گیری هایی که برای پرونده قتل فرزندتان “شاهرخ رحمانی” انجام دادید به کجا رسیده است؟
وقتی‌ که گفتند ایشان تصادف کرده، من به مراجع قضایی شکایت کردم و رفتم پیگیر شدم چون به ما خبر رسیده بود که فرزندم را روز عاشورا به قتل رسانده اند. وقتی‌ مراجعه کردم گفتند که نه، فرزند شما در جاده ی کندوان تصادف کرده و نمی‌‌دانیم چه کسی‌ او را زیر گرفته است، شناسایی نکردیم که چه کسانی‌ همراهش بودند.
یک بار دیگر هم رفتم به محلی که این اتفاق افتاده در خیابان ولی‌ عصر، به مراجع انتظامی خیابان ولی‌ عصر شکایت کردم و یک سری از عکس هایی که از فرزندم دریافت کرده بودم، و مدارکی که نشان می‌داد او را به قتل رسانده اند را ارائه دادم. بعد به من گفتند بروید به شما خبر می‌‌دهیم. بعد از سه چهار ماه که گذشت هیچ خبری نشد. من دوباره آنجا مراجعه کردم و دیدم خبری نیست. من خیلی‌ می‌‌خواستم که این پرونده مسکوت نماند؛ چون می‌‌دانستم فرزندم را چه جور به قتل رسانده اند. صحنه‌های حادثه را از طریق ماهواره دیده بودیم. برایمان آشکار شد که او را به قتل رسانده اند ولی‌ گردن نمی‌‌گرفتند، می‌‌گفتند که تصادف کرده و این جور چیزها. چون نمی‌‌خواستم مسکوت بماند خیلی‌ پی‌ گیرش شدم.


منزل ما همیشه تحت کنترل بود. ما خودمان هم تحت کنترل بودیم، ما نمی‌‌توانستیم حرف‌هایمان را حتا تلفنی بزنیم، به اصطلاح در شرایط خفقان بودیم؛ اصلا نمی‌‌توانستیم هیچ چیزی از خودمان نشان بدهیم که بتوانیم حرکتی انجام دهیم. ولی‌ من مخفیانه حرکت‌هایم را می‌‌کردم چون بچه‌های دیگری هم داشتم .
من را تهدید کردند و گفتند مراسم‌ها را هم بدون سر و صدا انجام دهید واگر نه بچه‌های دیگرت هم همین‌جور از بین می‌‌روند. مثلا در سانحه و از این حرف‌ها که اسم خودشان در میان نباشد. من هم از ترس اینکه بچه‌های دیگر را حفظ کرده باشم به قول معروف خفقان گرفته بودم؛ نمی‌‌توانستم چیزی بگویم. هر وقت هم به من از جایی تلفن می‌‌شد می‌‌گفتم اشتباه گرفتید؛ چون که نمی‌‌توانستم مصاحبه‌ای انجام بدهم. ولی‌ خودم دلم می‌‌خواست که انتقام این بچه را بگیرم؛ بچه بی‌ گناهم را این جور زیر اتومبیل له‌ کردند و آخر سر هم گفتند اتومبیل سرقتی بوده و راننده‌اش هم متواری است  که ما گفتیم راننده چه قصد و غرضی با ما داشته که بچه ی من رو اینجور در خیابان له‌ کند؟ ولی‌ جوابی نشنیدیم. گفتند که سرقتی بوده، ما اصلا اطلاع نداریم، ماشین مال نیرو انتظامی است ولی‌ سرقت شده بوده است، کار ما نیست.

 
خانواده ی شما وقتی‌ فهمیدند که شاهرخ در خیابان ولی‌ عصر توسط اتومبیل زیر گرفته شده است دقیقا چه کردند و به چه مکان هایی مراجعه کردند؟
 
چون روز عاشورا بود هر کدام از ما به یک جا رفته بودیم، شاهرخ هم صبح به من گفت: "مامان من می‌‌رم بیرون" طبق روال همیشه رفت و من هم همراه دخترم بودم. پسر‌هایم هر کدام جای دیگری بودند. من و دخترم حدود ساعت ۳ ظهر به خانه برگشتیم و حدود ساعت ۴ زنگ خانه را زدند و دخترم جواب داد، به من نگفت که من ناراحت نشوم.
پشت آیفون به ایشان گفته بودند که برادرتان تصادف کرده. وقتی‌ ما رفتیم نمی‌‌دانستیم که به قتل رسیده و فکر می‌‌کردیم تصادف کرده. دخترم هم به من نگفت، تلفنی با برادر دیگرش تماس گرفت و گفت شاهرخ در جاده ی کندوان تصادف کرده است. پسرم با شماره تلفنی که به ما داده بودند تماس گرفت و متوجه شد شماره ی کلانتری جنت آباد است. به پسرم گفتند برادرت در اثر سانحه تصادف در جاده ی کندوان فوت کرده و جسدش در پزشکی‌ قانونی کهریزک است، بروید و شناسایی کنید. که پسرم می‌‌رود و از راه دور جنازه را به ایشان نشان می‌‌دهند.
خونین و مالین برادرش را می‌‌بیند و داد و فریاد می‌‌کند که چرا برادرم اینجوری شده؟ بعد پرس و جو کردیم دیدیم اصلا آن روز در جاده ی کندوان هیچ تصادفی‌ نبوده است. شب که به خانه آمدیم یکی‌ از دوست‌های پسرم از طریق اینترنت به ما خبر داد که شاهرخ ظهر به در خیابان ولی‌ عصر به قتل رسیده است.

بعد از این بود که گفتند اگر پی‌ گیری‌هایتان را ادامه بدهید، اتفاقی که برای مرحوم شاهرخ رحمانی افتاد برای سایر فرزندانتان هم می‌‌افتد؟
نه هنگام تحویل جنازه، بعد از ۳ روز که جنازه را تحویل دادند گفتند بروید مراسم‌هایتان را برگزار کنید بدون سر و صدا، اگر سر و صدایی باشد یا به جایی اعتراض کنید فرزندان دیگرت هم به همین شکل در اثر سانحه و از این حرف‌ها از بین خواهند رفت.

تنها همین عامل بود که شما از پی‌گیری شکایتتان خودداری کردید یا برخورد دیگری هم با شما شده بود؟ بر خورد مسوولان با شما چگونه بود؟
برخورد‌هایشان خیلی‌ بد بود، دور و اطراف ما گارد بود، ما نمی‌‌توانستیم اصلا نفس بکشیم، خیلی‌ اذیت کردند. همه دور و اطراف ما و تلفن‌های همه ما کنترل بود. بعد هم در مراسم چهلم، عکس شاهرخ را چسبانده بودیم به اتوموبیل مان و گل زده بودیم. آمدند شیشه ی اتومبیل را شکستند و روی عکس بچه مان با آجر یا چیز دیگری زده بودند و همسایه‌ها به ما زنگ زدند و گفتند ماشین اینجور شده است، اذیت‌های این چنینی که زیاد بود، اما من به خاطره بچه هام صدایم را در سینه‌ام خفه کرده بودم.

چه اتفاقی افتاد که مجبور شدید از ایران خارج بشوید، آیا این تهدید‌ها بیشتر شده بود؟
بله بیشتر بود و همین‌جور ادامه داشت. مادر یکی‌ از شهدایی که در همین حوادث کشته شده بود به من پیشنهاد کرد که در پارک لاله تهران مادر‌ها جمع می‌‌شوند، بیا برویم آنجا. من از ترسم گفتم نه، به خاطر بچه هایم، تهدید شدم ، نمی‌‌توانم همراه شما بیایم.
چه اتفاقی افتاد که از ایران خارج شدید؟ چند وقت هست که خارج شدید؟
به خاطر این حوادث نمی‌‌توانستم دیگر تحمل کنم، دخترم در استانبول ترکیه دانشجو بود و من هم بیشتر پیش او بودم، گفتم کلا برویم چون نمی‌‌شود همیشه در خفقان زندگی‌ کرد.
سالگرد پسرم هم یکی‌ دو جا به من زنگ زدند و دخترم با یک خبرنگار صحبت کرد، در فرود گاه جلویش را گرفتند و تهدیدش کردند و بازخواست کردند که چرا این صحبت‌ها را کرده ای. یک بار هم سال ۸۹ سپاهی‌ها در فرودگاه جلوی خود من را گرفتند و پرسیدند که در خارج با چه کسانی‌ هماهنگ هستی‌؟ چه کارهایی انجام می‌‌دهی‌؟ چه کسانی‌ با شما در ارتباط هستند، با چه کسانی‌ مکاتبه دارید؟ گفتم با هیچکس. همین سوالات را از دخترم هم پرسیده بودند.

در حال حاضر چه درخواستی از مقامات بین المللی و سازمان‌های حقوق بشری دارید؟
خون بچه‌ام پایمال نشود، تقاص خونش گرفته شود، امثال شاهرخ بچه‌های دیگری هم هستند که بدون هیچ دلیلی‌ شهید شده اند، بچه را بدون پدر بزرگ کنم و صبح برود و ظهر این چنین فجیع به قتل برسد؟ فرزندم زیر ماشین له‌ شود؟ برای چی‌؟ چه گناهی داشت؟ مگر چه می‌‌خواست از دولت؟ آزادی می‌خواست دیگه جز این چیزی می‌‌خواست؟
می‌ خواهم که رسیدگی شود که فرزند من را چرا کشتند؟ برای چی‌؟ به چه علت؟ مگر جز این گفته هایی که من گفتم بچه‌ام چیز دیگری می‌‌خواست؟ ما آزادی می‌‌خواهیم، نه اینکه صدای بچه‌هایمان را در گلو خفه کنند، صدایشان هم که در می‌‌آید اینجوری له ‌شان می‌‌کنند، بدون سر و صدا! بعد هم بگویند کار ما نبوده شما هم بروید بدون سر و صدا مراسم‌هایتان را برگزار کنید واگر نه بچه‌های دیگرتان هم به همین ترتیب از بین می‌‌روند، که من هم خففان بگیرم و نتوانم کاری از پیش ببرم.

محمد یگانه تبریزی، از مجروحان عاشورای ۸۸، بعد از دو سال سخن می‌گوید

برای آزادی کشورم رفتم اما فلج و از کار افتاده شدم/ سکوت و فراموشی، زنده به گور کردن ماست
ما سه نفر بوديم که توسط اسلحه ی شات گان يگان ويژه نيروی انتظامی از ناحيه سر هدف قرار گرفتيم. البته يکی از لباس شخصی ها هم با کلت به مردم تيراندازی مستقيم می کرد و ما اصلا فکر نمی کرديم پليس هم با سلاح شليک مستقيم کند. اما تا من تيرانداز ضد شورش را ديدم، صورت نفر کناری ام متلاشی شد و نفر ديگر را آن طرف سر خيابان خارک زده بود. من که می خواستم به نفر کناری ام کمک کنم، پشت به تيرانداز بودم که به سر من شليک شد و نزديک به ۱۵۰ ساچمه آتشين به سر و بدنم اصابت کرد.شايد مرگ راحت تر و لذت بخش تر از اين زندگی باشد. آخر قبلا تجربه اش کرده ام، خيلی هم شيرين بود. نمی دانم خدا چرا مرا برگرداند به اين دنيای پر از ظلم و ستم. شايد قسمت بوده شاهد مظلوميت مردم ايران برای صيانت از آرای خود باشم و به آن گواهی دهم.

اينک محمد (فرهاد) يگانه تبريزی، يکی ديگر از شهروندان معترضی که در راهپيمايی عاشورا زخمی شده و او نيز به ناگزير ايران را ترک کرده است، ضمن ابراز ناراحتی و تاسف از درگذشت عليرضا صبوری در سکوت خبریِ مطلق می گويد: من نيز پذيرفته ام دير يا زود اين اتفاق برای من هم خواهد افتاد اما آنچه اذيتم می کند به فراموشی سپردن زخمی هايی است که شمار آنها به مراتب بيشتر از کشته شدگان انتخابات ۸۸ بود.
وی که در داخل ايران و خارج از ايران چندين بار مورد عمل جراحی قرار گرفته و اين روزها در غربت به سر می برد، اخيرا طیِ نامه ای به احمد شهيد گزارشگر ويژه بررسی وضعيت حقوق بشر در سازمان ملل گزارشی از آنچه به وی و همراهانش در راهپيمايی روز عاشورا گذشته است، ارائه کرد.
اين شهروند معترض ايرانی که همچنان از آثار گلوله های به جا مانده در بدنش رنج می کشد، ضمن نقد به رسانه ها، خانواده ها و بخشی از ايرانيان در خصوص پيگيری، اطلاع رسانی و ياری رساندن به زخمی ها و مجروحان حوادث پس از انتخابات، می گويد: هميشه از خودم می پرسم اگر ندا آقا سلطان مثل ما مجروح و زخمی می شد چند درصد از مردم ايران به سراغ او و خانواده اش می رفتند؟ چند خبرنگار عکس ها و گزارش های متعدد از او تهيه می کردند؟ آيا خانواده اش برای نجات جانش حاضر می شدند اطلاع رسانی کنند يا او هم همانند بسياری ديگر از زخمی های انتخاباتی در سکوت و مظلوميت و مصلحت انديشی های خانواده ها و رسانه ها جان می داد؟
وی می گويد: سکوت خانواده ها، عدم پيگيری رسانه ها، فراموشی و ياری نرساندن به زخمی های حوادث پس از انتخابات نوعی «زنده به گور» شدن مجروحانی است که برای آزادی کشورشان رفتند اما همه زندگی شان را از دست دادند. من که از ايران خارج شده ام حالا می فهمم کسانی مثل عليرضا صبوری چه کشيده اند. خودم با مجروحانی در ترکيه آشنا شدم که در فقر و بدبختی و عدم دسترسی به امکانات پزشکی منتظر پاسخ سازمان ملل به درخواست پناهندگی شان بودند و هنوز نمی دانم چه بلايی سرشان آمده است.
وی همچنين در نامه اش به احمد شهيد گزارشگر ويژه حقوق بشر سازمان ملل نوشته است: از شما تفاضا دارم بررسی کنيد چرا يک شهروند ايرانی به خاطر شرکت در انتخابات درون نظام ايران و اعتراض به نتيجه و تقلب در آن بايد مادام العمر از سلامتی محروم شود و امکان کار و تجارت خود را که پس از ۱۵ سال زحمت به دست آورده يک شبه از دست بدهد و کل زندگی اش يک شبه نيست و نابود شود و تمام دارايی خود را خرج مخارج درمانی و فرار از کشور خود نمايد و تا آخر عمر با ضايعه مغزی فلج و ازکارافتاده شود. من يک رای دادم که هيچ وقت خوانده نشد، چرا بايد تمام زندگی و سلامتی ام را در عوضش بدهم؟ بدينوسيله اعلام می کنم به خاطر ضايعه مغزی ام و فلج بدنم و نابودی کار و تجارتم و شکنجه ها و تحقيرهايی که شده ام از جمهوری اسلامی شکايت دارم و خواهان جبران اين خسارات و دريافت غرامت هستم. اگر در اين دنيا توانستم مرجع عادلی بيابم دادخواهی می کنم، اگر نه دادخواهی خود را به پيش همان خدايی می برم که مرا زنده نگه داشت تا به شما امروز شکايت کنم.

متن گفت و گوی خبرنگار کلمه با محمد يگانه تبريزی، از مجروحان راهپيمايی عاشورای ۸۸، را بخوانيد:
آقای يگانه، يک بار پيش از اين از شما درخواست کردم که در مورد وضعيت خودتان اطلاع رسانی کنيد، گفتيد تحت درمان هستيد و يادآوری خاطرات عاشورا اذيتتان می کند. آيا ممکن است الان بگوييد در عاشورای سال ۸۸ چه بر شما گذشت؟
من در ششم دی ماه مصادف با عاشورای ۸۸ از ناحيه ی سر مورد اصابت اسلحه ی شات گان قرار گرفتم.
روز راهپيمايی شما دقيقا کجا بوديد و چگونه اين اتفاق افتاد؟
ما از ميدان امام حسين به سمت انقلاب حرکت می کرديم که لحظه به لحظه مورد حمله نيروهای انتظامی و لباس شخصی قرار می گرفتيم، اما بارها با عوض کردن مسير از درگيری اجتناب می کرديم و از راهی ديگر دوباره به خيابان انقلاب بر می گشتيم تا به پل کالج رسيديم که آنجا جميعت به صورت فشرده تا چهارراه ولی عصر مشغول سينه زنی و عزاداری با مضمون حمايت از جنبش سبز و ميرحسين موسوی بودند. من هم لابه لای جميعت از زير پل به طرف ولی عصر در حرکت بودم. برای اينکه روی پل را لباس شخصی ها که کاملا مسلح بودند اشغال کرده بودند و با مردم در گير بودند واجازه حرکت از روی پل را نمی دادند. به انتهای پل که نزديک شديم يگان ويژه ضدشورش با موتور و پياده از چهارراه ولی عصر به مردم حمله کردند و به علت پرتاب تعداد زياد گاز اشک آور ديگر جايی را نمی شد ديد و تنفس غير ممکن بود. ما هم مجبور به عقب نشينی به زير پل شديم که ناگهان باران سنگ توسط لباس شخصی ها به سر ما نازل شد که بسياری همانجا مجروح شدند. ما مجبور شديم به داخل کوچه البرز فرار کنيم و از آنجا خود را به حافظ برسانيم که راه از آنجا هم بسته بود و مردم به صورتی در محاصره يگان ضد شورش و لباس شخصی ها در آمده بودند و همه جا درگيری و تيراندازی بود و باران سنگ و گلوله و گاز اشک آور.
به خاطر داريد دقيقا چه کسانی به شما شليک کردند؟ يعنی افرادی که شليک کرده اند را می توانستيد ببينيد؟
ما سه نفر بوديم که توسط اسلحه ی شات گان يگان ويژه نيروی انتظامی از ناحيه سر هدف قرار گرفتيم. البته يکی از لباس شخصی ها هم با کلت به مردم تيراندازی مستقيم می کرد و ما اصلا فکر نمی کرديم پليس هم با سلاح شليک مستقيم کند. اما تا من تيرانداز ضد شورش را ديدم، صورت نفر کناری ام متلاشی شد و نفر ديگر را آن طرف سر خيابان خارک زده بود. من که می خواستم به نفر کناری ام کمک کنم، پشت به تيرانداز بودم که به سر من شليک شد و نزديک به ۱۵۰ ساچمه آتشين به سر و بدنم اصابت کرد.
وقتی زخمی شديد چه کرديد؟ يعنی بعدش به بيمارستان منتقلتان کردند؟ کدام بيمارستان و وضعيت آن روز چگونه بود؟
آن روز مردم نيروهای يگان ويژه را در محاصره گرفته بودند و پس از خلع سلاح و لباس، آنها را يکی يکی آزاد می کردند که ناگهان ديدم جسمی از بالای پل با شتاب به طرف ما می آيد. آن جسم ِ يک جوانی معترض بود که لباس شخصی ها از بالای پل پايين انداختند و نزديک به ما به کف آسفالت برخورد کرد و متلاشی شد. در همان لحظه من خودم هم اول فکر کردم يکی از سنگها به سرم خورده و در حالی که تلو تلو می خوردم خودم را به زير پل کشيدم که ديدم از تمام سر و بدنم خون ريزی وحشتناکی دارم و بعد از مشاهده سر متلاشی شده ی جنازه آن دو نفر ديگر به روی دست مردم فهميدم سر و تن خودم هم سوراخ سوراخ شده. زير پل که رسيدم از هوش رفتم و ديگر نه چيزی می ديدم نه می شنيدم. فکر کردم که دارم می ميرم و بيهوش شدم، ناگهان صدای جوانانی را شنيدم که دورم جمع بودند واحتمال می دادند که من با آن خون ريزی مرده ام. خواستم دست و پايی تکان دهم که بفهمند هنوز زنده ام، اما فقط توانستم چشمهايم را باز کنم که جوانی که نمی شناختمش با دوستانش مرا بلند کردند و به سمت بيرون از مهلکه دويدند. خيلی اميدی به خروج از آن مهلکه نداشتم ولی آن جوانان که فقط عکسی از آنان بعدا يافتم، مانند فرشتگانی مرا به خودروی پرايد خود رساندند و در صندلی عقب جا دادند. ماشين پر از خون شده بود و بدن من هيچ حرکتی نداشت. آنها مرا با سر متلاشی به آمبولانسی در خيابان حافظ تحويل دادند که آمبولانس به سرعت به بيمارستان سينا رفت. جلوی در يک مامور امنيتی لباس شخصی سوار شد و آمد داخل و جيبهای مرا گشت و موبايل و وسايلم را برداشت.
بعد از آن آيا در ايران هيچ گاه تحت عمل جراحی و درمان قرار گرفتيد؟ منظورم اين است که آيا بعد از زخمی شدن مشکل امنيتی نداشتيد؟ هراس از مراجعه به بيمارستان؟
من توسط يکی از آشنايان که پرسنل بيمارستان ارتش بود با ضمانت به آنجا برده شدم و تحت نظر حفاظت و اطلاعات آنجا قرار گرفتم. بيش از بيست روز در بيهوشی و سی سی يو بودم تا به هوش آمدم متوجه شدم دو تا ساچمه وارد بافت مغزم شده و دچار ضايعه مغزی شديد هستم. پزشکان ارتش هر کاری می توانستند کردند اما بر حسب تجربه جانبازان جنگی، دست به اجسام داخل مغز نزدند تا ضايعات بيشتر نشود و با داروهای بسيار گران و کمياب که به سختی تهيه می کرديم، سعی در جلوگيری از حمله مغزی داشتند. تا به هوش آمدم دوبار توسط اطلاعات پليس امنيت بازجويی شدم و همه اين موارد را در نامه ای که به احمد شهيد فرستاده ام هم اشاره کردم.
وقتی ايران بودم، توسط ضامنين بر روی ويلچر با نيمه بدن فلج تحويل پليس امنيت در خيابان معلم داده شدم و پس از بازپرسی با آن حال و روز با نگهبان به دادگاه انقلاب برده شدم و به بازپرس شعبه ۱۰ دادگاه انقلاب تحويل شدم. در آنجا نماينده پليس امنيت نتوانست عکسی دال بر اغتشاش و يا درگيری من به بازپرس بدهد که من به بازپرس گفتم می خواهم از نيروی انتظامی به علت تيراندازی بی دليل شکايت کنم، که نماينده پليس امنيت با مشت ولگد به جان من افتاد، در حضور بازپرس و منشی دادگاه، که من از ويلچر به زمين افتادم. او گفت تو مجرم هستی چون در روز عاشورا در خيابان انقلاب بودی و جرم تو ثابت شده است، فقط می گرديم عکس و فيلمهايت را پيدا می کنيم، بعد محکوم به اعدامت می کنيم. و بعد به بهانه انگشت نگاری مرا به زيرزمين مجتمع بردند تا شاهد شکنجه و ضرب و شتم ديگر بازداشتی ها باشم. صدها نفر با زنجير به هم بسته شده بودند و گهگاه ضرب وشتم می شدند. گفت اينها همه عاشورايی اند و با پليس درگير شدند مثل تو، همه شماها را به اوين می بريم و يک نفر را زنده نمی گذاريم.
چه شد که تصميم گرفتيد از ايران خارج شويد؟
من که به صورت معجزه آسا و ناباورانه زنده مانده بودم، حالا سلامت خود را کامل از دست داده بودم و از کار و کسبم به صورتهای مختلف جلوگيری می شد و مجبور به انحلال شرکتم شدم. پرونده من در دادگاه انقلاب در جريان بود، فقط به علت وخامت حال و فلج شدنِ نيمه ی چپ بدنم پرونده مدتی به عقب افتاده بود. حالا نه سلامت بودم، نه کار و زندگی برايم مانده بود. با احزاب و گروهها و حتی مجاری ارتباطی رهبران جنبش در اينترنت تماس گرفتم. بعد از آنکه مطمئن شدم هيچ حمايتی از داخل ايران نمی شوم، تصميم به ترک ايران گرفتم.
آيا بيرون از ايران هم تحت درمان و جراحی قرار گرفتيد؟
تا همين الان هر روزه در بيمارستان تحت مداوا هستم البته اينجا هم به اجسام داخل مغز دست نزدند و مسير مداوا فقط به فيزيوتراپی و کاردرمانی محدود شده. البته در هفته های آينده عمل جديدی برای خروج ساچمه ها از گوشم دارم، الان بعد از دو سال دست چپم غير فعال است و به کندی راه می روم. اما ديگر اين ضايعه را پذيرفتم که بايد با آن کنار بيايم. ديگر از بيمارستان و مداوا خسته شده ام و آنها هم از من خسته شده اند. شايد ساچمه ها تکانی بخورد و ما را از هم راحت کند. ديگر پس از ديدن آن صحنه ها و روزها، مرگ و زندگی اهميتش را برايم از دست داده. شايد مرگ راحت تر و لذت بخش تر از اين زندگی باشد. آخر قبلا تجربه اش کرده ام، خيلی هم شيرين بود. نمی دانم خدا چرا مرا برگرداند به اين دنيای پر از ظلم و ستم. شايد قسمت بوده شاهد مظلوميت مردم ايران برای صيانت از آرای خود باشم و به آن گواهی دهم.
اصلا هيچ وقت فکر می کرديد حضور در راهپيمايی باعث شود که به سمت شما شليک کنند؟
من اصلا فکر نمی کردم که شرکت در انتخابات اين همه هزينه و خسارت داشته باشد ولی در طول هشت ماه در خيابانها بارها شاهد به خاک و خون کشيدن مردم و جوانان بودم. شاهد راه پيمايیِ سکوت آزادی، شاهد قتل ندا، همه را به چشم ديدم و اخبار کهريزک و زندان ها را می شنيدم. اما روز عاشورا آمديم کار حسينی کنيم و کاخ زر و زور تزوير يزيد زمان را با خون خود متلاشی کنيم. بله، با علم به برخورد وحشيانه حکومت در روز عاشورا به خيابان آمدم و مرگ با عزت را به زندگی با ذلت در روز عاشورا در عمل ترجيح دادم.
مهمترين چيزی که اذيت و آزارتان داد در اين مدت چه بود؟
اين مرا خيلی اذيت می کند که معمولا در هر سرکوبی چند برابر کشته شدگان، زخمی ها و مجروحانی وجود دارند که نمی دانيم آنها کجا هستند و چه می کنند. بسياری از خانواده ها با دروغ گفتن به در و همسايه مجبور می شوند ظلمی را که حکومت روا داشته، کتمان کنند تا از خودشان و از عزيزشان در برابر اتفاقاتی که ممکن است تهديدشان کند محافظت کنند. اما نمی دانند با اين کار شخصِ آسيب ديده را کاملا زنده به گور می کنند. چرا هيچ کس از عليرضا صبوری و آنچه که بر او رفته است هيچ خبری در اين دو سال نداشت؟
خب در مورد عليرضا صبوری وقتی در راهپيمايی ۲۵ خرداد زخمی شد خانواده اش مايل به اطلاع رسانی در مورد وضعيت او نبودند و بعد از آنکه در بوستونِ آمريکا و در غربت جان باخت، تازه يکی از اعضای خانواده که بيرون از ايران بوده مصاحبه ای انجام داد.
يعنی حتی ايرانيان در بوستن از اينکه او در بيمارستان است بی خبر بودند؟ يعنی اين خفقان را نظام در آمريکا هم به وجود آورده؟ نه ممکن نيست. اين خفقان را اول خانواده ها و اطرافيان به وجود می آورند و بعد شما خبرنگاران مستقر در خارج از کشور هم پيگير نشديد. می توانيد اين ها را سانسور کنيد، چون مربوط به خود شما می شود، اما اين حقيقت تلخی است که بايد بگويم در بسياری از موارد همه دست به دست هم می دهند تا يکی در مظلوميت زنده به گور شود. از وقتی که عليرضا صبوری در غربت جانش را از دست داد چند سوال در مورد او که همدردم بوده و در سکوت مطلق رفت ذهنم را آزار می دهد. چرا شخص شما در مورد زخمی ها و آسيب ديدگان که تعدادشان بيشتر از کشته شدگان هم هست پيگيری خبری نکرديد؟ من خودم با چند نفر مثل عليرضا صبوری در ترکيه در تماس بودم که پس از مجروح شدن ايران را ترک کردند، اما در فقر و بدبختی و بدون امکانات پزشکی منتظر پاسخ سازمان ملل بودند، که الان اصلا نمی دانم چه بلايی به سرشان آمده است. همه ی شما که دست به قلم هستيد و تريبون داشتيد مسئول هستيد. به خصوص کلمه و جرس. يا حتی بی بی سی و صدای آمريکا. آيا نگران بوديد که وجدان شما و مردم از بدبختی کسی که گلوله توی مغرش گير کرده است ناراحت شود؟ شايد شهدا بهتر بودند، چون ديگر در خاک بودند و هيچ درخواست و نيازی نداشتند و نمی توانستند حرفی بزنند. صادقانه می پرسم، اگر ندا آقا سلطان الان مجروح و زخمی بود چند نفر از اين ايرانيانی که هميشه نام ندا را تکرار می کنند حاضر بودند سراغی از او بگيرند؟ چند نفر می رفتند او را در مشکلاتش ياری کنند؟ چند خبرنگار، عکس و گزارش او را منتشر می کردند؟ بهتر است از من و عليرضا صبوری ها هم تقاضا کنيد تا هر چه زودتر اين دنيا را ترک کنيم و سوژه ی بی دردسری برای اخبار شما خبرنگاران شويم.
درست می گوييد شرايط شما قابل درک است و بی شک کوتاهی های ما، سکوت خانواده ها، هراس، فضای امنيتی و مواردی متعددی در اين زمينه وجود داشته و دارد. ممکن است بگوييد بيشترين مشکلاتی که در اين شرايط با آن مواجه شديد چه بود؟
وقتی من در تهران با ويلچر هر روز در دادگاه انقلاب، پليس امنيت و پزشکی قانونی آواره بودم به شدت نياز به معرفی پزشک و وکيل داشتم، به هر جايی مراجعه کردم پاسخی نگرفتم. يعنی معرفی کردنِ يک پزشک و وکيل انقدر برايشان مشکل بود؟ حتی سايت کلمه و جرس که سايت های سبز هستند و توقع ما از آنها بيشتر بود هم به مشکلات من که ۸ ماه فعاليت سياسی هم داشتم توجهی نکردند. چرا؟ غم انگيز تر اينجاست که مخالفين جمهوری اسلامی در بيرون کشور هم می گفتند شما از خود اين نظام و از تيم موسوی هستيد و به من بی اعتنايی می کردند. خانواده و اطرافيان هم که همه دست به دست هم می دهند تا قضيه را از اصل کتمان کنند. شايد حالا بفهمم که بيچاره عليرضا صبوری چی کشيد از دست مردم ايران و کتمان کردن ها و بی تفاوت گذشتن ها و فراموش شدن ها. شايد قبل از مرگِ امثالِ من، همه بلد هستند چطور دست به دست هم بدهند و با مصلحت انديشی ما را زنده به گور کنند.
با اين اتفاقات تلخی برايتان افتاده است آيا هيچ گاه از فعاليت هايتان پشيمان شديد؟ يعنی اگر به گذشته برگرديم آيا باز هم شرکت می کنيد در راهپيمايی ها؟
ببينيد، ما يعنی اکثريت معترصين در جنبش سبز به اين نتيجه رسيده بوديم که تنها راه نجات ايران و ايرانيان از استبداد و جنگ و بدبختی های آينده فقط در انتخابات ۸۸ با تغيير مسير نظام با انتخاب کانديداهای مقابل کانديدای رهبری و برگشت به مسير جمهوريت است. با اين اطمينان بود که ما ديگر مصمم به نجات ايران شديم وگرنه من مشغول تجارتم بودم، موسوی نقاشی می کشيد و به هنر مشغول بود، دانشجويان مشغول تحصيل بودند، روزنامه نگاران و نويسندگان در دفاتر خود مشغول بودند، سياسيون هم به سر و کله هم می زدند! اما وقتی مسير ايران را به سمت ديکتاتوری مطلق، جنگ و نظامی گری ديديم و مطمئن شديم می خواهند اقتصاد و کشاورزی را نابود کنند و مافيای سپاه را جايگزين آن کنند، ديگر جای درنگ نبود، کار و زندگی را ول کرديم و برای نجات ايران به صحنه آمديم. حالا که موفق نشديم، حداقل مطمئن هستم که دين خود را به مام وطن ادا کردم و شخصا پشيمان نيستيم. آنان بايد پشيمان باشند که در سرکوب آزاديخواهان نقش داشتند. کسانی بايد پشيمان باشند که با سکوت و بی تفاوتی خود ايران را به ورطه نابودی کشانده اند. به خدا اگر صد بار تاريخ به عقب برگردد، من قوی تر و مصمم تر در صف اول جنبش سبز مردم ايران خواهم بود و اين بار يا ايران را نجات می دهم يا مرگ را انتخاب می کنم که ديگر اين چنين شاهد نابودی ايران و ايرانی نباشم.
قبل از انتخابات هم آيا فعاليت سياسی داشتيد؟
قبلا در زمان تحصيل هم درگير شدم و خيلی ضربه خوردم، بنابراين تصميم داشتم ديگر به سياست کاری نداشته باشم و مشغول کار و تجارت خود باشم اما وقتی ديدم سياست اين بار دارد وطنم را نابود می کند و موسوی با دست خالی به مقابله آمده بود، نتوانستم به صحنه نيايم و سکوت کنم. البته اول سران نظام قول يک انتخابات آزاد و سالم را دادند، اما عشق آسان نمود اول
حرف يا سوالی اگر باقی مانده است و من نپرسيده ام بفرماييد.


فقط می خواهم در خصوص جنبش سبز مردم ايران مطالبی بگويم؛ اين جنبش تبلور صد سال مبارزه و خواست مردم ايران برای داشتن جامعه ای آزاد و مدنی بر پايه اصول دموکراتيک و حرکتی ضد خشونت ومسالمت آميز بود که در ابتدا به هيچ وجه قصد براندازی و به دست گرفتن قدرت را نداشت، اما با کم بصيرتی شخص آقای خامنه ای اين فرصت تاريخی از دست رفت و قدرت به دست باند مفسد احمدی نژاد افتاد که جز منافع شخصی خود به منافع ملی ايران هيچ اهميتی نمی دهند. اما اين جنبش بی دفاع و بی رهبر در تنهايی خود هيچ حامی و پشتيبانی در خارج و داخل نداشت جز مردمی که تا پای جان ايستادند و از جان و مال خود گذ شتند. من به عنوان يکی از مجروحين حوادث اخير جز از مال و زندگی و سوابق و آشنايان خودم هيچ کمکی از هيچ حزب گروه و دسته ای حتی برای خروج از کشور دريافت نکردم. پس کجاست آن ميلياردها دلاری که شيخان دروغگو ادعا می کردند که آمريکا به جنبش سبز داده است؟ موسوی و کروبی که در حصر هستند، ما فعالين جنبش هم زندگی و سرمايه خود را خرج نجات زندگی خود کرديم، مانند همه شهدا و مجروحين و زندانيانِ ديگر. پس ميلياردها دلاری که رييس قوه قضاييه و جنتی قسم آن را می خوردند، کجاست و خرج کی شده؟ آمريکا هم زمانی که جنازه ی جوانان ما کف خيابانهای تهران بود، دست دوستی به دولت ايران دراز کرده بود و اوباما و آقای خامنه ای مشغول نامه نگاری بودند. حالا وقتی آقايان تا گردن در دروغ و خون به ناحق ريخته ی مردم فرو رفته اند، بايد هم صدای شکستن پايه های نظام خود را بشنوند. بله اين جنبش دايه زياد داشت اما حامی نداشت. اپوزيسيون خارج که از اول با جنبش قهر کردند، قدرتهای خارجی هم فرصت را برای گفت و گو با نظام تحت فشار از سمت مردم مغتنم شمردند و دست دوستی به سمت نظام دراز کردند، تا آنجا که نظام به خود اجازه داد با قتل عام و کشتار، جنبش را سرکوب کند. حالا که ما مردم بی پشتيبان از پا افتاديم، تازه خانم کلينتون بيانيه حمايت می دهد و اپوزيسيون حمايت می کند که نوش دارو پس از مرگ سهراب است….

اخبار و مطالب مهم